تصادف و مهد تو...
اروينم . قشنگ مامان منو ببخش كه يه مدت نتونستم بيام و خاطرات تو رو يادداشت كنم. كمي ناملايمتهاي زندگي بيشتر شده. فكر و ذهنم مشغوله. دل و دماغ درست و حسابي ندارم. بعد از عيد متاسفانه تو به ماشين تصادف كردي. اون روز كذايي منم خونه بودم. حدود 7 عصر بود. با صداي ترمز ماشين دلم هررري ريخت. دويدم بيرون و تو رو ديدم كه دايي تو بغلش گرفته و گريه ميكني. راننده ماشين كه پيادهشده. مردم كه جمع شدن و با با جون كه مات و مبهوت رو زمين نشسته و مامان جون كه تو سرش ميزنه. حتي الان كه بعد از 4 ماه دارم در موردش فكر ميكنم مو به تنم سيخ ميشه.تو يك ريز گريه ميكردي و من اومدم طرفت و بغلت كردم. سر و صورتت خوني بود. سوار ماشين راننده ماشين شديم و رف...
نویسنده :
طناز (مامان آروين)
9:11